محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

دلتنگ هوای تو

mamany ت : 13 / 4 / 1391 ز : 5:28 PM | + سلام ارمیای من عزیزم شما و بابایی الان خوابین و من هم خوابم نمیاد و کمی تو وبلاگای دوستامون سری زدم و الان حس میکنم بیکارم و حوصله ی انجام دان کاری رو هم ندارم. با اینکه پیشمی و مثل فرشته ی ناز خوابیدی ولی دلم برای شیطونی هات تنگ شده و دلم میخواد بیدار باشی و شیطنت کنی .پسر بدجوری مارو دیونه ی خودت کردی بدجور! اینقدر بهت وابسته شدم که وقتی میری پایین پیش بابا محمد شون اینا و کاری هم ندارم که انجام بدم تا دوریت رو حس نکنم اینقدر گیج گیجی میکنم تا اون لحظات تموم بشه و نفسم بیاد پیشم.اون موقع از ته ته دلم حس میکنم که من عاشقانه بهت وابسته م. اینکه میگم عاشقتم و هستی منی الکی نیست ا...
6 مرداد 1391

من شیطونکم

mamany ت : 18 / 4 / 1391 ز : 2:15 PM | +   سلام دوس تای گلم واااااااااااااااااای نمیدونید چقدر کیف میده که لبه ی میز عسلی و مبل رو میگیرم و میایستم دیگه تو اینکار حرفه ای شدم.تازه چند قدم هم برمیدارم تا به چیزی که میخوام برسم و بگیرم مخصوصا اگه اون چیز کنترل باشه.هووووووووووووووم من میخوام!!!!!!!! نمیدونم چرا اصلا دیگه دوست ندارم به حالت دراز کشیده و یا ٤ دست و پا باشم همش دوست دارم بیاستم راه برم.وقتی مامانی دستمو میگیره تا باهم راه بریم من تند تند قدم برمیدارم و کلی ذوق میکنم و از خودم خوشحالی در وکنم. خونمون اینقده شلخته شده!!!!!!!!که نگو!هههههههه خب من اینکارا رو میکنم دیگه. هی اسباب بازی هامو میریزم اینور و ا...
6 مرداد 1391

خوشحالی ما!!!

mamany ت : 13 / 4 / 1391 ز : 5:39 PM | + خدا وکیلی آیا خوشحالی‌های روزمره ما ملت بیشتر از سایرین نیست!؟   خوشحالی‌ها نسبت به گذشته و نسبت به مردم دیگر   کشور‌ها، آنقدر بیشتر شده که حد و اندازه ندارد.   مثال‌های بسیاری برای این نتیجه‌گیری داشتیم   بی‌مناسبت ندیدم آنها را با شما نیز درمیان گذارم   مطالب جالب " href="http://vorojack.niniweblog.com/post119.php"> ادامه ی مطلب  / 4 / 1391 ز : 5:39 PM | + - زیدآبادی پس از ۲ سال و اندی به مرخصی می آید همه خوشحال   می‌شویم ... - آمنه...
2 مرداد 1391

ارمیا شیطون بلا میشود

mamany ت : 27 / 3 / 1391 ز : 7:22 PM | + سلام نفسم نانازم الان چند روزه که چهار دست و پا میری .اولش با سینه خیز رفتن شروع شد و کم کم یاد گرفتی که چطور باید چهار دست و پا بری.هر روز اینکارت بیشتر تکامل پیدا میکنه و امروز تو داری نشستن وقتی خسته شدی و میخوای استراحت کنی رو بهتر یاد میگیری افرین قهرمان من!!! طبق معمول که هر کار جدید رو یاد میگیری دوست داری پشت سر هم انجام بدی و یه شوق و ذوق خاصی برای انجام دادنش داری چهار دست و پا رفتن رو هم مشتاقانه انجام میدی هرچند که تو این هوای گرم تابستان با شلوارک باشی زانوهای کوچولوت سابیده میشن و من اکثرا فراموش میکنم که زانو بندت رو پات کنم ولی تو دست بردار نیستی و هیچی نمیتونه ب...
1 مرداد 1391

یه چندتا شعر جالب

 mamany ت : 3 / 3 / 1391 ز : 8:36 PM | + تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك بقیه در ادامه ی مطلب..... شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن : تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دس...
1 مرداد 1391

بلبل خوش اواز ما

بلبل خوش اواز ما ن : mamany ت : 15 / 2 / 1391 ز : 11:29 PM | + سلام پسر ناز مامانی عزیزدلم پارسال همین روزا وقتی خیلی کوچولو بودی تو همین موقع ها از شب یه بلبل عاشق میزد زیر اواز و مارو مست و ملنگ میکرد از خوندنش و ما یعنی من و بابایی چه سرخوش میشدیم و چه لذتی میبردیم و یه چند وقت بود دلتنگش بودم و دلم هوای همون اواز عاشقونه رو میکرد و امشب این ستاره ی اواز پرندگان دوباره زد زیر اواز و مثل یار با محبت دلمون رو مهمون اوای دلنشینش کرد افرین به خالقت و افرین به این چهچه دل نوا!خدایا ازت ممنونم به خاطر این همه لطف و زیبای که دور وبرمه به خاطر وجود نازنین پسرم همسرم پدر ومادرم و خواهرام و به خاطر این بلبل که همچنان داره ...
1 مرداد 1391

روزای خاکستری

mamany ت : 3 / 2 / 1391 ز : 10:37 AM | + سلام عزیزم عنوان رو گذاشتم خاکستری اره امروز من ناراحتم و بهم ریخته امروز من ناراحت مادر و پدری که داغ پسر جوونش رو دیدن هستم امروز من ناراحت برادر و خواهری که سیاهپوش داداش بزرگشون هستن,هستم امروز دلم غبارالود دختری 11ساله ست که باباشو از دست داده و همسری عاشق که دیگه تکیه گاهش کناره ش نیست... حدود دو هفته پیش ما و مادرجون و خاله جون زهره قرار گذاشتیم بریم نهار خونه ی خاله جون لیلا ی من و نهار رو مهمون خاله جون بودیم خوش گذشته بود تا اینکه حدود ساعت دو ونیم عمه جون خدیجه با من تماس گرفتن و گفتن خونه ی عمو اصغ پدر شوهر خاله جون زهره اتیش گرفته و همه چی سوخته و برادر شوهرش محمد...
1 مرداد 1391

لبخند همیشگی خداوند

بد جوری تصادف کرده بود هر جا صحبت اون اتفاق بد می افتاد بلند می خندید و خودش رو مدیون ماشین گرون قیمتش می دونست و خداوند..... وخداوند همچنان لبخند می زد! خدای بزرگ من! گاهی که پیش خودم فکر می کنم می بینم انسان ها با تمام زرنگی و ادعا هاشون همیشه مثل یه بچه معصوم هستند. مثل یه کودک درک پایینی دارند. گاهی به ظالم ترین افراد تاریخ هم به همین دید نگاه می کنم و نه تنها تنفری از اونها به دلم راه پیدا نمی کنه بلکه حالتی دلسوزانه هم نسبت به اون ها پیدا می کنم! [نمی دونم شما هم این حس و پیدا کردید یا نه!] اگر ما می فهمیدیم که چقدر این دور گردون زود میگذره به جز لبخندی بر لب نداشتیم و جز سکوت چیز دیگری رو زمزمه نمی کردیم. به جز محبت چیزی به یکدیگر ن...
1 مرداد 1391